در این بخش برای افرادی که حوصله خواندن داستان های بلند را ندارند، داستان های کوتاه قشنگ آموزنده و زیبا را با بیش از 20 داستانک ارائه کرده ایم که امیدواریم از خواندن این مجموعه قصه لذت ببرید.
فهرست داستان های کوتاه قشنگ آموزنده
داستان دیدگاه دو سطل
”دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات میکردند.
یکی از آنها بسیار عبوس و پژمرده دل بود.
به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید:
ببینم چه اتفاقی افتاده، چرا ناراحتی؟
سطل عبوس و دلگیر پاسخ می دهد:
آنقدر من را در ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر خسته شدهام.
میدانی پر بودن اصلاً برای من مهم نیست، همیشه خالی به اینجا بر میگردم!
سطل دوم خندهاش میگیرد و خنده کنان میگوید:
تو چرا اینطوری فکر میکنی؟
من همیشه خالی اینجا میآیم و پر برمیگردم.
مطمئن هستم اگر تو هم مثل من فکر میکردی میتوانستی شادتر زندگی کنی!“
داستان نادانی
”«بیلی برگ» هنرپیشهی نامدار هالیوود، به هنگام سفر در اقیانوس اطلس متوجه مردی میشود که سخت سرما خورده است.
او دلسوزانه به طرف میز مرد میرود و با همدردی از او می پرسد: انگار سرما خوردهاید نه؟
مرد سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
بیلی برگ میگوید: من خوب میدانم چه طور باید این بیماری را به سرعت علاج کرد.
به اتاقتان بروید و هرچه میتوانید آب پرتقال بنوشید و دو تا هم آسپرین بخورید.
بعد هر چه پتو در اتاق هست به روی خودتان بیندازید، آنقدر که کاملاً عرق کنید،
این طوری سرماخوردگی شما از بین میرود…
من خوب میدانم دارم چه میگویم، من بیلی برگ هنرپیشهی هالیوود هستم.
لبخند گرم و نجیبی چهره مرد را روشن میکند و او نیز متقابلاً خود را معرفی میکند:
از پیشنهادتان متشکرم. من هم «دکتر مایو» هستم، بنیان گذار کلینیک مایو.“
مطلب مشابه: داستان کوتاه ادبی؛ 20 داستان کوتاه قشنگ ادبی زیبا
داستان تلاش بیهوده
”مسافری به داخل یکی از قطارهای نیویورک پرید و به مأمور قطار گفت: میخواهم به فوردهام بروم.
مأمور قطار گفت: اما این قطار شنبهها در«فوردهام» توقف ندارد!
تنها کاری که میتوانم برای شما انجام بدهم، این است که وقتی در ایستگاه فوردهام سرعت قطار کم شد، در را باز کنم و شما بیرون بپرید.
یادتان باشد، وقتی بیرون پریدید در مسیر قطار و با همان سرعت بدوید و گرنه با صورت به زمین خواهید خورد.
در ایستگاه فوردهام در باز شد و مأمور قطار با ضربهای مسافر را بیرون راند،
او هم به توصیهی مأمور موازی با قطار شروع به دویدن کرد.
اما مأمور دیگری او را دید، و در را باز کرد و او را به درون قطار کشید و گفت:
دوست من! شما باید آدم خیلی خوش شانسی باشید! این قطار روزهای شنبه در فوردهام نمیایستد!“
استراحت کوتاه مادرانه
”زنی شاغل بودن ممکن است بسیار دشوار باشد، ولی زن شاغل بچهدار بودن خیلی خیلی سختتر است.
مادری سه پسر بچه شیطون بازیگوش داشت.
در یکی از شبهای تابستان این سه پسر بچه شیطون پس از این که شامشان را خوردند،
درحیاط خلوت خانه مشغول بازی «دزد و پلیس» شدند.
یکی از پسرها وانمود کرد که گلولهای به سمت مادرش شلیک میکند و فریاد زد: بنگ بنگ تو مُردی.
مادر به زمین افتاد و چند دقیقهای به همان حالت ماند و بلند نشد.
یکی از همسایگان که شاهد بازی بود.
وقتی دید که مادر تکان نمیخورد، نگران شد که مبادا وی هنگام افتادن آسیب دیده باشد و به همین جهت به سمت او دوید.
وقتی همسایه نزدیک شد که مادر را از نزدیک نگاه کند، مادر لای یک چشمش را باز کرد و آهسته گفت:
«هیس، هیس تکانم نده، این تنها فرصتی است که میتوانم استراحت کنم!»“
مطلب مشابه: حکایت از کتاب مرزبان نامه؛ 7 داستان فوق العاده قشنگ و آموزنده
داستان ارزش هر شخص
”گروه کُر مدرسه برای اجرای کنسرت در مرکز شهر آماده شده بود.
هوا خیلی سرد بود.
مردم چند ساعتی در هوای سرد منتظر ماندند،
افراد بسیاری جمع شده بودند.
رهبر ارکستر برای رهبری گروه در جای خود مستقر شد.
در این میان یکی از اعضای ارکستر با خود چنین گفت:
«در این سرما نمیتوانم آواز بخوانم، پنجاه نفر در گروه وجود دارد،
باید فقط دهانم را باز و بسته کنم، کسی متوجه نمیشود»
و رهبر گروه ارکستر کارش را شروع کرد، اما صدایی نشنید!
چون آن روز همه مانند هم فکر کرده بودند. «اگر من نخوانم چه میشود؟»
اگر من نخوانم چه میشود؟ این بزرگترین تحقیری است که یک انسان میتواند در حق خودش انجام دهد.
در حقیقت معنیاش این است که «من هیج ارزشی ندارم»
ولی در واقع وجود هر کس برای این دنیا ضروری است، وگرنه ما اینجا نبودیم.
بود و نبود ما برای این عالم مهم است و اثرگذار.
هر روز از خود سؤال کنید؛
See Also10 داستان کوتاه خواندنی برای مطالعه در مترو؛ از «راز» تا «دوست بازیافته»مجموعه ۲۵ داستان خیلی کوتاه جالب و خواندنیداستان کوتاه و خواندنی + 27 داستان جالب و آموزنده۲۰ داستان کوتاه زیبا، جالب و خواندنیاگر همهی مردم شهرتان، کشوری که در آن زندگی میکنید و در نهایت کل مردم دنیا مثل شما فکر کنند، ما چگونه شهر، کشور و جهانی خواهیم داشت؟“
داستان نیت واقعی
”یک کنسرت ساحلی به دلیل عدم موققیّت در جلب استقبال مردم درآستانهی ورشکستگی بود
خصوصاً که در مطبوعات محلی هم هیچگونه اظهار نظری راجع به آن نشده بود
تماشاگران پس از اولین اجرا به سرعت کاهش یافتند
با تمام اینها، تنها یک مرد کوچک اندام بود که هر شب برای تماشای کنسرت میآمد و حتی یک شب را هم از دست نمیداد
هرچند که حضور او برای نمایش دلگرم کننده بود، اما نمیتوانست آن صاحب کنسرت را از سقوط مالی نجات دهد
در آخرین شب پس از اجرای برنامه، مدیر کنسرت از پشت پرده به روی صحنه آمد و گفت:
خانم ها و آقایان! قبل از این که اینجا را ترک کنید،
میخواستم از یک دوست که در ردیف جلو نشسته، به خاطر حمایت ارزشمند و بیدریغش تشکر کنم
او حتی یک نمایش را هم از دست نداده است!
مرد ریز نقش برخاست و با لکنت زبان تشکر کرد و گفت:
«این نهایت شکسته نفسی شما را میرساند، اما موضوع این است که اینجا تنها جایی است که همسرم حتی به فکرش هم نمیرسد دنبالم بگردد!“
مطلب مشابه: ترسناک ترین داستان های واقعی؛ ماجراهایی که مو به تن شما سیخ می کند!
داستان قدیس و راهزن
”زمانی در دوران جوانی، قدیسی را در خلوتش، بر فراز تپه ملاقات کردم
هنگامی که ما دربارهی ماهیت پرهیزکاری با هم گفتوگو میکردیم
راهزنی لنگ لنگان و خسته و درمانده به نزدیکی ما آمد.
وقتی به بیشه رسید، در برابر قدیس زانو زد و گفت:
«ای قدیس» من باید تسلی یابم! گناهانم بر دوشم سنگینی میکنند
و قدیس پاسخ داد: گناهان من هم بر دوشم سنگینی میکند
و راهزن گفت: اما من دزد و غارتگرم و قدیس پاسخ داد: من هم دزد و غارتگرم
راهزن گفت: اما من قاتلم و خون بسیاری از مردمان را تا به حال ریختهام
و قدیس پاسخ داد: من هم قاتلم و خون بسیاری از مردمان را ریختهام
راهزن گفت: من جنایتهای بیشماری مرتکب شدهام.
باز قدیس پاسخ داد: من هم جنایتهای بیشماری مرتکب شدهام
سپس راهزن برخاست و به قدیس نگاه کرد
در چشمهایش نگاه عجیبی بود و وقتی ما را ترک کرد جستوخیز کنان از تپه پایین رفت.
من به قدیس رو کردم و گفتم:
برای چه خود را به جنایتهای مرتکب نشده متهم کردی؟ مگر نمیبینی که این مرد دیگر به تو ایمان ندارد؟
و قدیس پاسخ داد: درست است که او دیگر به من ایمان ندارد، اما او با تسلی خاطر بسیار اینجا را ترک کرد.
در آن لحظه ما صدای راهزن را میشنیدیم که در دور دست آواز میخواند و پژواک ترانههایش، دشت را با شادمانی سرشار میکرد.“
داستان مثبت نگری
”«آلن کوهن» نویسنده و آموزگار بزرگ، درکتاب “نفس عمیق زندگانی” به یکی از آزمایشهایی که روانشناسان به منظور مطالعهی رفتار کودکان ترتیب داده بودند، اشاره میکند.
روانشناسان، اتاقی را با انواع و اقسام اسباب بازیهای جدید پر کرده بودند و کودکی را که بهانه گیر، ناسپاس و نا آرام بود در اتاق گذاشتند.
آن کودک از این اسباببازی به سراغ آن اسباب بازی رفت و با هر کدام چند دقیقهای بازی کرد.
سپس آن را به گوشهای پرت کرد و نزد ناظر و پژوهشگر برگشت،
و شکایت کرد که حوصلهام سر رفته و یک اسباب بازی دیگر به من بدهید تا با آن بازی کنم.
در آزمایشی دیگر، کودکی دیگر را که مثبت، خوش بین و آرام بود در اتاق گذاشتند.
این بار به جای اسباب بازی مقداری کود اسب جلوی او ریختند و منتظر واکنش او شدند.
ناظر و پژوهشگر حاضر در اتاق از این که لبخندی شیرین و زیبا بر چهرهی کودک نقش بست، حیرت زده شد.
پژوهشگر از پسر بچه پرسید: چرا انقدر خوشحالی؟
او با شادی تمام گفت: چون حتماً این دور و برها یک اسب هست!“
مطلب مشابه: حکایت های ابن سیرین؛ 6 داستان و حکایت قشنگ آموزنده
داستان نتیجه دروغگویی
”مردی نشسته بود و داشت روزنامهاش را میخواند که زنش ناگهان ماهی تابه را میکوبد به سرش.
مرد میگوید: چرا این کار را کردی؟
زنش جواب میدهد: به خاطر این تو را زدم که در جیب شلوارت یک تکه کاغذ پیدا کردم که در آن اسم جنی، یک دختر نوشته شده بود.
مرد میگوید: وقتی هفتهی پیش برای تماشای مسابقهی اسب دوانی رفته بودم، اسبی که روی آن شرطبندی کردم اسمش جنی بود.
زنش معذرت خواهی میکند و میرود تا به کارهای خانه برسد.
سه روز بعد مرد داشت تلویزیون تماشا میکرد که زنش این بار با یک قابلمهی بزرگتر کوبید به سر مرد که تقریباً بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد پرسید: این بار برای چه مرا زدی؟
زن جواب داد: آخر اسبت زنگ زده بود!“
داستان ارزشمندتر از نیایش
”کارگری هر روز بعد از اتمام کار در کارخانه، برای انجام مراسم نیایش عصر به معبد میرفت.
یک روز به دلیلی در کارخانه گرفتار شد و نتوانست به آغاز مراسم برسد،
وقتی که آنجا رسید دید که کاهن معبد در حال خارج شدن است.
کارگر پرسید: آیا مراسم دعا تمام شده است؟
کاهن گفت: بله مراسم تمام شده است.
مرد کارگر آهی حاکی از اندوه کشید.
کاهن با مشاهده اندوه او گفت:
آیا حاضری آه و اندوهت را با ثواب به جا آوردن مراسم نیایش عصر، با من عوض کنی؟
کارگربا تعجب به او نگریست و کاهن ادامه داد:
همان آه صمیمانه و سادهی تو ارزشمندتر از تمام نیایشهایی است که من در کل عمرم به جا آوردهام.“
مطلب مشابه: داستان های عبرت آموز جالب؛ 7 داستان زیبا و کوتاه پند آموز
داستان قانون دانه
”نگاهی به درخت سیب بیندازید.
شاید پانصد سیب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است.
خیلی دانه دارد، نه؟
ممکن است بپرسیم چرا این همه دانه لازم است، تا فقط چند تا درخت دیگر اضافه شود؟
اینجا طبیعت به ما چیزی یاد میدهد: اکثر دانهها هرگز رشد نمیکنند.
پس اگر واقعا میخواهید چیزی اتفاق بیوفتد، بهتر است بیش از یک بار تلاش کنید.
باید در بیست مصاحبه شرکت کنی تا یک شغل به دست بیاوری.
باید با صد نفر آشنا شوی تا یک نفر رفیق شفیق پیدا کنی.
باید با چهل نفر مصاحبه کنی تا یک شخص مناسب را استخدام کنی.
باید صد بار بیفتی تا راه رفتن بیاموزی.
باید دهها بار غلط بنویسی تا نوشتن را یاد بگیری.
و بالاخره باید چندین بار شکست بخوری تا طعم موفقیت را بچشی.“
داستان هنر گوش دادن
”چند روستایی برای شکار به بیشه میروند و یکی از آن ها به زمین میافتد.
چنان به نظرشان میرسد که نفس نمیکشد، چشمانش بد جوری فراخ شده بود.
یکی از آنها تلفن همراه خود را در میآورد و شمارهی اورژانس را میگیرد و دیوانهوار به اپراتور اورژانس میگوید:
دوستمان مرده است چه کنیم؟
اپراتور با صدایی آرام بخش میگوید: راحت باشید، من کمکتان میکنم، اول مطمئن شوید که او مرده است.
سکوت برقرار می شود و سپس صدای تیراندازی به گوش میرسد.
صدای روستایی در تلفن شنیده میشود که میگوید: خب حالا چی؟“
نتیجهی اخلاقی: فرق است بین شنیدن و گوش دادن، و تفاوت میان این دو در «ادراک» است،
در شنیدن شما طرف مقابل را میشوید، اما درگوش دادن او را درک میکنید و به ماورای آن چه او میگوید، میروید
و منظور، نگاه و حتی ناگفتههای وی را فارغ از آن چه بر زبان میآورد درک میکنید، میشنوید و متوجه میشوید.
مطلب مشابه: داستان های سرگرم کننده کوتاه با مجموعه داستان های قشنگ آموزنده زیبا
داستان قدیس و راهزن
”زمانی در دوران جوانی، قدیسی را در خلوتش، بر فراز تپه ملاقات کردم
هنگامی که ما دربارهی ماهیت پرهیزکاری با هم گفتوگو میکردیم
راهزنی لنگ لنگان و خسته و درمانده به نزدیکی ما آمد.
وقتی به بیشه رسید، در برابر قدیس زانو زد و گفت:
«ای قدیس» من باید تسلی یابم! گناهانم بر دوشم سنگینی میکنند
و قدیس پاسخ داد: گناهان من هم بر دوشم سنگینی میکند
و راهزن گفت: اما من دزد و غارتگرم و قدیس پاسخ داد: من هم دزد و غارتگرم
راهزن گفت: اما من قاتلم و خون بسیاری از مردمان را تا به حال ریختهام
و قدیس پاسخ داد: من هم قاتلم و خون بسیاری از مردمان را ریختهام
راهزن گفت: من جنایتهای بیشماری مرتکب شدهام.
باز قدیس پاسخ داد: من هم جنایتهای بیشماری مرتکب شدهام
سپس راهزن برخاست و به قدیس نگاه کرد
در چشمهایش نگاه عجیبی بود و وقتی ما را ترک کرد جستوخیز کنان از تپه پایین رفت.
من به قدیس رو کردم و گفتم:
برای چه خود را به جنایتهای مرتکب نشده متهم کردی؟ مگر نمیبینی که این مرد دیگر به تو ایمان ندارد؟
و قدیس پاسخ داد: درست است که او دیگر به من ایمان ندارد، اما او با تسلی خاطر بسیار اینجا را ترک کرد.
در آن لحظه ما صدای راهزن را میشنیدیم که در دور دست آواز میخواند و پژواک ترانههایش، دشت را با شادمانی سرشار میکرد.“
داستان زندگی گوسفندی
”در دوران نوجوانی با یک چوب دستی دم در آغل گوسفندان میایستادم و برای سرگرم کردن خودم،
هنگام خارج شدن آنها چوب دستی را جلوی پایشان میگرفتم، طوری که مجبور به پریدن از روی آن میشدند.
پس از آن که چندین گوسفند از روی آن میپریدند، چوب دستی را کنار میکشیدم،
اما بقیهی گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی میپریدند!
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند.
گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛
مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛
مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.“
مطلب مشابه: داستان تاریخی آموزنده کوتاه با حکایت های قشنگ و جالب
داستان سمعک ارزان قیمت
مردی دریافت که نمیتواند خیلی خوب بشنود و باید سمعک بخرد، اما نمیخواست پول زیادی صرف خریدن آن کند
بنابراین به مغازهای رفت و از فروشنده قیمت سمعک را پرسید
فروشنده پاسخ داد: ما ۲ دلار تا ۲۰۰۰ دلار مدلهای مختلف داریم
مرد گفت: میخواهم مدل ۲ دلاری را ببینم
فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: این دکمه را در گوشتان قرار دهید و دنبالهی نخ را در جیبتان بگذارید
مرد خریدار پرسید: این چطور کار میکند؟
فروشنده جواب داد: این کار نمیکند، اما هنگامی که مردم آن را میبینند بلندتر صحبت میکنند.“
نکتهی اخلاقی: در واقع بیشتر مشکلات ارتباطی ما به این خاطر نیست که مردم آهستهتر صحبت میکنند، بلکه به این خاطر است که ما شنوندگان خوبی نیستیم.
داستان غذای مجانی
”مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد، پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت:
من دیناری ندارم و چون بینهایت گرسنه بودم چارهای جز این نداشتم.
مدیر رستوران گفت:
به شرطی دست از سرت برمیدارم که به رستوران مقابل رفته و همین بلا را به سر آنها هم بیاوری!
آن مرد خندید و گفت:
متأسفم، قبلاً به آن رستوران رفتم و او هم همین خواهش را از من کرد و میبینید که مطابق دستورش عمل کردهام.“
نکتهی اخلاقی: دنیای بهتری میداشتیم و صلح و برادری میان انسانها برقرار میشد
اگر هر فرد در تنظیم روابطش با دیگران اصل «آن چیز که برای خود نمیپسندی برای کسی مپسند»را آویزهی گوش خود میکرد.
مطلب مشابه: داستان در مورد قدرت ذهن با چند داستان آموزنده قشنگ
داستان تعلیم گربه
”زن جوانی به گربهاش تعلیم داده بود تا هنگام شام خوردن او شمعدان در دست بگیرد
گربه که این کار را به خوبی یاد گرفت و موجب رضایت زن شد
زن تصمیم گرفت یک شب دوستانش را برای شام به خانهی خود دعوت کند تا گربهی هنرمندش را به آنها نشان دهد
وقتی که میز شام چیده شد، گربه روی میز پرید و شمعدان را در دست گرفت
یکی از مهمانان برای آن که گربه را از این کار باز دارد، مقداری غذا در برابرش گذاشت
اما حیوان به غذا اعتنایی نکرد
یکی از مهمان ها تکه گوشتی جلوی گربه گرفت، ولی باز هم عکس العملی دیده نشد
عاقبت یکی از مهمانها جعبه ای روی میز گذاشت و در آن را باز کرد
موشی از جعبه بیرون پرید
گربه شمعدان را انداخت و به دنبال موش شروع به دویدن کرد…“
ما هم مانند آن گربه هستیم، ظاهراً انسانهای با فضیتی به نظر میآییم اما به محض رسیدن به لذایذ زندگی، به دنبال آنها میدویم و چیزهای دیگر را فراموش میکنیم و اعتبار،آبرو و غرورمان را از خاطر میبریم.
داستان آن که تسلیم نشد
”در جریان یک همایش، مدیر فروش شرکتی از دو هزار فروشندهاش پرسید:
برادران رایت هرگز تسلیم شدند؟
فروشندگان فریاد برآوردند نه، نشدند.
چارلز لیندبرگ هرگز تسلیم شد؟
نه، نشد.
لانس آرمسترانگ تسلیم شد؟
نه، نشد.
مدیر فروش برای چهارمین بار فریاد کشید:
توراندایک مک کستر هرگز تسلیم شد؟
مدتی طولانی سکوت حاکم گردید۔ سپس فروشندهای پرسید:
توراندایک مک کستر دیگر کیست؟ کسی تاکنون اسم او را نشنیده است.
مدیر فروش گفت: البته که او را نمیشناسید،زیرا تسلیم شد.“
مطلب مشابه: داستان قشنگ کوتاه با مجموعه ای از قصه های آموزنده قدیمی و زیبا
داستان دو دریاچه
”در فلسطین دو دریاچه هست، یکی از آنها تمیز و تازه است،
ماهیها در آن جست و خیز میکنند، سواحلش سبز و اطرافش پر از درخت است،
ریشههای این درختان را به سمت آب امتداد دادهاند تا از آب دریا بهرهای بگیرند
رودخانهی اُردن آب تمیز تپههای اطراف را به درون این دریاچه میریزد، دریا زیر نور آفتاب برق میزند
مردم خانههایشان را نزدیک دریاچه بنا کردهاند، پرندهها هم در همان حول و حوش لانههایشان را ساختهاند
رود اُردن به دریاچهی دیگر هم میریزد، اما در این دریاچه نشانی از ماهیها نمیبینید!
نه پرندگانی که در اطراف آن لانه بسازند، و نه گل و گیاهی که اطراف آن بروید
رودی که به این دو دریاچه میریزد یکی است، «رود اُردن»
اما دریاچهی اول در ازای هر قطرهای که دریافت میکند، قطرهای از خود بیرون میریزد
اما دریاچهی دوم همهی آبهای دریافتی را در خود نگه میدارد
دریاچه اولی در خدمت دیگران است و زنده میماند
و دریاچه دومی که همه چیز را در خود نگه میدارد، راکد و مرده است.“
داستان تعلیم گربه
”زن جوانی به گربهاش تعلیم داده بود تا هنگام شام خوردن او شمعدان در دست بگیرد
گربه که این کار را به خوبی یاد گرفت و موجب رضایت زن شد
زن تصمیم گرفت یک شب دوستانش را برای شام به خانهی خود دعوت کند تا گربهی هنرمندش را به آنها نشان دهد
وقتی که میز شام چیده شد، گربه روی میز پرید و شمعدان را در دست گرفت
یکی از مهمانان برای آن که گربه را از این کار باز دارد، مقداری غذا در برابرش گذاشت
اما حیوان به غذا اعتنایی نکرد
یکی از مهمان ها تکه گوشتی جلوی گربه گرفت، ولی باز هم عکس العملی دیده نشد
عاقبت یکی از مهمانها جعبه ای روی میز گذاشت و در آن را باز کرد
موشی از جعبه بیرون پرید
گربه شمعدان را انداخت و به دنبال موش شروع به دویدن کرد…“
ما هم مانند آن گربه هستیم، ظاهراً انسانهای با فضیتی به نظر میآییم اما به محض رسیدن به لذایذ زندگی، به دنبال آنها میدویم و چیزهای دیگر را فراموش میکنیم و اعتبار،آبرو و غرورمان را از خاطر میبریم.
مطلب مشابه: حکایت کوتاه پندآموز با داستان های آموزنده تک خطی و دو خطی
داستان نگاه کودکانه
”کامیونی بزرگ که قصد عبور از یک پل زیر گذر خط راه آهن را داشت، بین سطح جاده و تیرهای سقف زیرگذر گیر کرد.
تلاش کارشناسان مربوط برای آزاد کردن آن بینتیجه ماند و در نتیجه تا کیلومترها ترافیک سنگینی در هر دو سمت جاده ایجاد شد.
پسرکی سعی میکرد تا توجه سردستهی کارشناسان را به خود جلب کند.
اما مرتب با فشار دستان او به عقب رانده میشد
عاقبت کارشناس که از دست سماجتهای پسرک عصبانی شده بود گفت:
نکند تو میخواهی به من یاد بدهی که چکار باید بکنم؟
پسر جواب داد: شما کافی است مقداری از باد لاستیکها را خارج کنید.“
نتیجه: سادگی نگاه کودکانه به امور و اتفاقات زندگی، همیشه نتایج موثرتری دارد تا راهحلهای پیچیده و مبهم که در بسیاری از موارد شرایط را سختتر میکند.
مطلب مشابه: داستان کوتاه قشنگ انگیزشی و آموزنده (12 قصه بی نظیر انگیزه دهنده)